تو خونه تکونی آدمیچه چیزهای آنتیکی پیدا میکنه!
تو جمع و جور کردنای امسال به 4 قطعه عکس از 4 مقطع زندگیم رسیدم!
منم که عکس میبینم قشنگ میِِرم تو عمق تاریخ!
میشکافم و میریزم بیرون، آخرش هم که جمع نمیکنم، میریزم یه گوشهای تا باز بمونه که نکنه عطرش بپره :)
اولی متعلق به سالهای اول دبیرستان بود، دوره خامیمطلق، پر از تلاطم و درد
تجربههای ناخوشایند، دوستان خوب و بد و سبک زیستن مواج! که اثراتش هنوز هم پابرجاست
دومیمتعلق بود به عکس کارت غرفه داری نمایشگاه قرآن سال 87!
موی فشن، صورت شیش تیغ، ابروهای یکم مرتب و دستکاری شده :))
خلاصه پارادوکسیکال ترین حالت ممکن! با اون تیپ و قیافه و سبک زیستن
با زبون روزه میرفتم مصلی محصولات قرآنی میفروختم!
( اینجا یه سری خاطره از دوران غرفه داری چند ساله نمایشگاه قرآن نوشتم
که صلاح نبود منتشر بشه فلذا پاک کردم :))) )
دو سال بعدش هم که خودم یه موسسه ثبت کرده بودم و مستقل شده بودم مثلا!!
متناسب با حال و هوای اون موقع شبابی خوش میگذشت خلاصه:))
عکس سوم مربوط بود به اوایل تحول طوفانی عقیدتی و اخلاقی
هنوز رگههای سوسولیسم در ما بود اما خب پیراهن و ریش روی صورت کاور کرده بود قضیه رو!
و عکس چهارم که مربوط میشد به اوایل دوران متاهلی، یک پارچه آقا دسته گل و مودب :))
کی ؟ همون احمد سوسول دبیرستان و سالهای اول دانشگاه با اون پیشینه!!
گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را دربغل سنگ نگه میدارد
چی میخواستم بگم؟ انگار نخ اصلی از دستم در رفت :))
آره واقعا زندگی مثل سیب آویزون روی درخت میمونه که یهو میافته پایین
چرخ میخوره چرخ میخوره تاااااا این که بالاخره برسه روی زمین سفت و خشن!
همونقدر پرکنش، همون اندازه پر حرکت و همونقدر کوتاه!!!!
چیزی که این وسط بهش رسیدم این بخش از آیه شریفه است:
بیدک الخیر!
معناش جبر فلسفی نیست!
یقینا سرخوشی و وادادگی عرفانی هم نیست!
اما یادمون باشه ما تو مِلک خداییم، خدای مهربان، ستار العیوب و مقتدر!
شعار میدم؟ نه به خدا دارم اونی که بهش رسیدم میگم!
وقتی تو زمین خدا بازی میکنیم، باید حواسمون باشه که با نعمت اختیاریکه داده بهمون گند نزنیم
چون همون اندازه که مهربونه، مقتدر هم هست
هر لحظه بخواد میتونه بزنه پس کله و کار رو یکسره کنه
کار یکسره کردن لزوما به معنای عذاب لحظهای نیست
عقب افتادن، پیچ خوردن، بی برکت شدن عمر و ... تا به خودت بیایی
اما باهاش که باشی برات خیر میچینه :)
چی دارم میگم؟
خیال حوصله بحر میپزد، هیهات
چههاست در سر این قطره محال اندیش
اما اصل مطلب
از زاهد بی مغز مجو معرفت عشق
کف از دل دریا چه خبر داشته باشد